درود و سلام خدمت تمامی کسانی که پیام منو میخونم.
دوستان عزیز من یه مشکلی دارم که واقعا هنگ کردم نمیتونم مشکلم حل کنم. خیلی در موردش مطالعه کردم ولی باز هیچی نفهمیدم. گفتم اینجا مطرح کنم شاید یه نفر یه پیشنهاد داد و تونست آرومم کنه. دوستان من از کودکی عاشق یه دختری شدم. هیچوقت نفهمیدم اولین بار چه موقع بود عاشقش شدم. بعضی وقتا به خودم میگم شاید از روز اول زندگیم عاشقش بودم. خلاصه خیلی دوسش داشتم. حالا نمیدونم تا حالا عاشق شدین یا نه. خلاصه وقتی میدیمش اصلا حالم دست خودم نبود. همیشه عاشقانه دوستش داشتم. وقتی دیگه نمیدیمش بغض گلوم رو میگرفت و گریه میکردم. گوشه گیر شده بودم. متاسفانه هیچ وقت هیچوقت بهش نگفتم. ولی براش میمردم. براش خواستگار اومد. دیگه دست خودم نبود افسرده شدم. عشقم ازدواج کرد. بدون اینکه یدونه من شب و روز براش گریه میکردم. زمان میگذشت و به جای این که من فراموشش کنم داشتم به نبودش عادت میکردم و تو ذهنم باهاش زندگی میکردم. تا اینکه بچه دار شد. هیچکس نمیدونه چقدر داشتم میسوختم. هیچ وقت نتونستم فراموشش کنم. چند سالی گذشت.خواستم ازدواج کنم ولی هیچوقت از فکرش در نمیرفتم. یه فکری زد به سرم. اون یه أبجی داشت. نمیتونستم دوری عشقمو تحمل کنم اون عشقم بود اون زندگیم بود. نمیدونم درکم میکنید یا نه. سقف این دنیا برام خیلی کوتاه شده بود. زندگیم شده بود گریه و گریه. لطفاً درکم کنید. خلاصه رفتم و خواهرشو گرفتم به خاطر اینکا نزدیکش باشم. اون یه بچه هفت ساله داشت و منم شده بودم تازه داماد این خانواده. خدا به ماهم یه بچه داد. هنوز به فکر اون بودم. نمیدونم کار درستی کردم یا نه. عاشقا شاید درکم کنن. هیچوقت بهش نگفتم دوستش دارم. کمکم فهمیدم شوهرش دست به زن داره. یعنی عشق منو میزد. میریختم بهم ولی به خودم میگفتم تو نمیتونی کمکش کنی. خیلی هم تلاش کردم بهشون نزدیک بشم ولی شوهرش یا همون همریشم خیلی کله خر بود. بالاخره گذشت و گذشت و گذشت تا این که یه روز خونه پدر زنم بودم. اونم بود بهم گفت میخوام جدا بشم و از این حرفا. خدا شاهده من فقط گوش میکردم و از داخل میسوختم میگفت شوهرم اینجوره و این کارا رو باهام میکنه و من میسوختم. اون سختی زندکیشو گذاشت کف دستم. بعدش که رفتم بیرون فقط گریه میکردم و نمیتونستم ببینم چقدر عشقم اذیت شده این مدت. اون هیچ وقت مشکل زندیگشو جلوی کسی نمیگفت. همیشه میپرسیدم همریشم کجاس ازش تعریف میکرد. خلاصه کار ما شده بود نصیحت کردنش. که نکن این کارو به فکر دخترت باش و بساز و بسوز. به خدا همش میسوختم و میگفتم. ولی بازم نمیتونستم زندگیشو خراب کنم. بازم گذشت حالم بدتر شده بود از قبل. با خودم میگفتم عشقم خوشبخته. ولی الان فهمیدم همش این چند سال زجر کشیده. حالا از شوهرش جدا شده. سه ماه پیش ساعت دو نصفه شب دیدم آنلاینه رفتم پی وی اون. یا شوخی سر صحبتو باز کردم. بهم میگفت داداش همیشه. گفتم آبجی بیداری انگار و... دلم و زدم به دریا گفتم یه چیز بگم بین خودمون میمونه. گفت بگو. گفتم دوستت دارم. تازه اونجا بود که فهمیدم اونم همیشه دوستم داشته اونم پنهون میکرده مثل من. الان ما دوتا نمیدونیم چیکار کنیم. چون خواهر زنم هست نمیتونم باهاش ازدواج کنم و باید حتما زبونم لال زنم رو طلاق بدم. کارم شده گریه و گریه. همش دنبال بهونه بودم برم خونه پدر زنم و همو ببینیم. حالا دوتامون فهمیدیم عشقم هم بودیم و خبر نداشتیم این عشق دوطرفه بوده. امشب که دارم اینو مینویسم شب بیستو سوم رمضان هست. موضوع رو با زنم مطرح کردم و راضیش کردم اونم درکم میکرد البته نه همیشه بالاخره اونم عاشقم بود و نمیتونست ببینه پیش یه کس دیگه ای میرم. و یه کس دیگه ای رو دوست دارم. خلاصه با همه مشکلی که بود تا الان به هیچ راهی نرسیدیم. به نظر شما بزرگواران ما چیکار باید بکنیم. خانومم میگه حاظرم کنار برم ولی نه من راضیم و نه خواهرش که عشقمه حاظر از زنم جدا بشم. عشقم میگه منو فراموش کن برو پی زندگیت. ولی خدا شاهده نمیتونم. اونم میگه برو ولی میدونم نمیتونه. سرنوشت ما خیلی تلخه.لعنت به این زندگی که نمیشه ما باهم باشیم. ما هر دوتامون قلب درد داریم. من همیشه وقتی زیاد فکرشو میکردم قلبم درد میگرفت. اونم مثل من بود. ببخشید سرتون درد آوردم. خلاصه کردم زندگیمو اگه میخواستم از خاطرات اون و گذشتم بگم خیلی طول میکشید. به قول معروف به عمریه خودش. دوستان لطفاً درکم کنید و از همه مهمتر کمک کنید بهم برسیم.
من و عشقم هر روز و هر ساعت به این سایت سر میزنیم. لطفاً نظرتون رو بگین. هیچکس از عشق ما خبر نداره جز شما. خیلی خیلی دوست داریم نظرتون رو بدونیم لطفاً نظر بدین